نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

سالگرد ازدواج

  سلام عسلی دیروز سالگرد ازدواج من و بابایی بود     هورااااااااااا       و چقدر هم از همه سالا متفاوت تر برگزار شد پنج شنبه که می خواستیم بریم مشهد،برای بابایی مهمون اومد و بابایی هم که دید من دمق شدم (شما هم دایم داشتی می گفتی توی آمپاس گیر کردم اون هم آمپاس نه آمپــــــــــــــــــــــاس) و یک عالمه کیک درست کردم که روی دستم می مونه و از طرفی من برای افطاری خونهء مامان مهمون دعوت کرده بودم و مامانی توی مشهد کلی تدارک برای مهمونی من دیده بود و نمی شد که مهمون باشه و میزبانش نباشه،بابایی ترجیح داد ما رو بفرسته مشهد و خ...
5 مرداد 1392

حس خوب

سلام گلم سلام عسلم خوبی مامانم منم خوبم می دونی چرا؟ امروز که داشتم می خوابوندمت و سرت رو اروم گذاشته بودی روی دستم به این فکر می کردم که داشتنت چقدر حس خوبی به من داده آره قشنگم حس خوب که با بودن شما و داشتن شما توی وجود من و بابا روشن شده اینکه می یای و آروم کنارمون می خوابی و همهء داشته هات منو و بابایی هستیم اینکه دستت رو میندازی دور گردنم و وقتی که پات رو هم می ندازی روی پام و با تمام وجودت منو بابایی و توی بغل کوچولوت می گیری و انگار همه دنیات رو دادن توی دستای خوشگلت این آرامشی که وجودت به ما میده حس خوب داشتنت وقتی که نیمه های شب از اتاقت می یای توی...
5 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام عسلم خوبی عزیزم امسال پنجمین ماه رمضونیه که شما رو داریم و افطار رو با شماییم و سحر ها هم من و بابایی دائما در حال مراعات کردن شما که از خواب ناز بلند نشی و بد خواب نشی امسال از اولش تصمیم گرفتم شما با واژه روزه آشنا نشی، میدونی چرا؟؟ آخه پارسال که فهمیده بودی روزه چیه و توش نباید چیزی بخورن شما هم روزه می گرفتی و هر کاریت می کردم غذا نمی خوردی و می گفتی منم روزه ام با شما افطار می کنم حالا امسال هر وقت چیزی داری می خوری و طبق معمول به منم تعارف می کنی مجبورم هر دفعه با یک برنامه ای ازت عذر خواهی کنم و تشکر بگم که نگهدار بعدا می خورم یا اگه چیزی می خریم و می گم بگذار شب بخوریم می گی خوب چرا الانه نمی خوریم ...
1 مرداد 1392
1